#مهمان_زندگی_پارت_110
-با من کاری نداری
-نه عزیز ،فردا می بینمت
گوشی را کنار آرمین رو مبل انداخت وبرای رفتن به اتاقش برگشت . هنوز قدمی برنداشته بود که آرمین با کنایه گفت:
–خبر اومدن نیما اینهمه مهم بود !
به طرفش برگشت وبا حیرت به او زل زدو گفت :
-تو گوش وایساده بودی!
با تمسخر لبخندی زد وگفت :
-با ولم صدایی که تو داری ، اصلا نیازی به گوش وایسادن نیست
-با این وجودم اجازه نداشتی به حرفهام گوش بدی
-یعنی می گی باید کرمیشدم ،شایدم توقع داری پنبه تو گوشم بچپونم
حرصی گفت :
-من اینجا مهمونتم وتو باید رعایت حضورمودر هرحالی بکنی
-من فقط برام جالبه بدونم برگشتن این پسر چقدر برای مهمون عزیزم ارزشمنده ،همین !
آرام جواب داد
-اومدن اون فقط برا نازنین مهمه نه برای من !
-پس چرا خبرش ودارن به تو می دن
بی توجه برگشت ودر حالی که از پله ها بالا می رفت گفت:
-برا اینکه خوشحالی نازنین ،خوشحالی منم هست
باصدای بلندی گفت:
-می خوام پیتزا سفارش بدم تو هم می خوری؟
-با اینکه شام نخورده بود و احساس گرسنگی می کرد .اما به خوبی می دانست که آرمین در طی فرصتیست که تلافی کند به همین دلیل گفت:
-من چیزی میل ندارم ...........شب بخیر
********************** *************************
فصل دهم
در حالی که جزواتش را ورق می زد کلافه نگاهی به در کلاس انداخت اما خبری از نازنین نبود دوباره نگاهی به ساعتش انداخت کمی دیر کرده بود.سابقه نداشت نازنین اینهمه دیر کند .در همین لحظه نازنین با چهره بشاش همیشگی وارد کلاس شد ویکراست به سمتش رفت ودرحالی که کتابهایش را روی میز میگذاشت شادمان گفت:
-سحر خیز شدی خانم خوشگله!
-خیلی هم زود نیست،تو دیر اومدی.
روی صندلی کناریش نشست وگفت :
-داشتم با نیما حرف می زدم.
-خوب نتیجه مذاکراتتون چی شد.
romangram.com | @romangram_com