#مهمان_زندگی_پارت_108
مطمئن بود در این هوای بارانی بیرون نمی رود واین دلگرمش می کرد
آرام پرسید ؟
-چایی می خوری ؟
نگاهش به صفحه تلویزیون بود با کنایه گفت :
-نمی خوام به خاطر یه فنجان چای وارد یه جنگ دیگه بشم
-از خودش خجالت کشید . آرمین حق داشت از دست او عصبانی و دلخور باشد در طول مدتی که با او زندگی میکرد این اولین باری بود که می خواست کاری برایش انجام دهد که ازصبح بابت این کار چه قشقرقی بپا کرده بود مساله خود اتو کشیدن لباسها نبود بلکه بحثی بود که در این بین او را عصبی کرده بود با صدای ضعیفی گفت :
-من معذرت می خوام ،خیلی تند رفتم
با تمسخر پوزخندی زد وگفت :
-تو اصلا" معذرت خواهی هم بلدی
در جوابش سکوت کرد و سرگرم اتو کشیدن لباسها شد آرمین از جا بر خاست وبه اتاقش رفت با خودش اندیشید حتما" برای فرار از دست او در این هوای بارانی بیرون میرود و از تنهائی دو باره دلش گرفت ،بودن با آرمین را دوست داشت حتی اگر باعث رنجشش میشد
-آرمین به سالن برگشت غرورش اجازه نمی داد به طرفش برگردد و ببیند که در حال رفتن است یانه !
وارد آشپز خانه شد و چیزی برداشت و به جای اولش برگشت به طرفش نیم نگاهی انداخت . در حالی که لباس راحتی پوشیده بود روی مبل لمیده ودر حالی که به صفحه تلویزیون خیره شده بود . به خودش جرات داد و دوباره پرسید
-بیرون نمیری ؟
-بودنم ناراحتت میکنه ؟
-همیشه همینگونه بود جوابش را به بدترین شکل ممکن میداد . دلش می خواست جوابش را هم به تندی سوالش بدهد ولی حوصله جدل دیگری را نداشت پس آرام گفت :
-اگه میمونی شام درست کنم
-توکه برده من نیستی ،خودم یه چیزی از بیرون میگیرم
آرمین هنوز از دست او دلخور بود و این از تندی لحن کلامش مشخص بود
طاقت درشت گویی را نداشت بهمین دلیل نتوانست خودش را کنترل کند وبا ناراحتی گفت :
-خدا رو شکر که قراره ما فقط هشت ماه با هم زندگی کنیم ،چون اگه میخواستیم تا آخر عمر با هم باشیم مطمئنا آخرش یکی از ما ،یکی دیگه رو می کشت
با آرامش در حالی که نگاهش به صفحه تلویزیون بود به سیب در دستش گازی زد وگفت :
-و مطمئنا اونی که کشته میشد من نبودم
از جا برخاست وگفت :
-من هم قبل از اینکه بدست تو کشته بشم حتما" خودمو می کشم
-اینکه خیلی خوبه دیگه دست منم به خونت آلوده نمی شد
لباسهای اتو کشیده اش را روی مبل کناریش نهاد و گفت:
-اماقبلش یه نامه می نویسم که از دست تو خودکشی کردم،اینجوری تو رو هم گرفتار میکنم
-در اون صورت هم من جرمی مرتکب نشدم،چون این ثابت میکنه تو خودت مشکل روانی داری
لباسهای خودش رابرداشت و گفت:
-پس خدا رو دوباره شکر،که از عمراین زندگی کمتر از شش ماه دیگه باقی نمونده.
romangram.com | @romangram_com