#مهمان_زندگی_پارت_107
-نبایدم داشته باشه !
در زیر نگاه گستاخش احساس حقارت میکرد ، با هیجان آرام گفت :
-تو که اینهمه به خودت می نازی بهتره برا کارهای شخصیت یه کلفت بگیری
با لبخند شیرینی زمزمه کرد
-با بودن تو نیازی بهش ندارم ،من توی این خونه تو رو دارم به زور تحمل می کنم !!
(انگار که می دانست نقطه ضعف سایه چیست )
چهره اش از خشم بر افروخته شد ،کارد می زدی خونش در نمی آمد.دیگرتحمل این بشر از صبر و حوصله اش فراتر رفته بود . با خشم به طرفش خیز برداشت ودستش را بلند کرد. باید آن سیلی که از روز اول آرزویش را داشت، صورت پر غروراین مرد را نوازش میکرد . باید جواب همه توهینهای این چند وقته اش را میداد.باید......اما درنیمه راه دستش به وسیله آرمین در هوا معلق ماند .
آرمین دستش با خشونت پایین آورد و با آرامش نجوا کرد :
-دیگه داری حوصله مو سر می بری
خسته وآشفته در حالی که لرزش بغض در صدایش نشسته بود گفت:
-اگه تحمل من برات خیلی سخته می تونی اصلا اینجا نیای
با نگاهی نافذ در عمق چشمانش خیره شد ، داشت از هیجان می لرزید وحلقه اشک در چشمان عسلیش می رقصید . با خشونت دستش را رها کرد وخودش را روی مبل پرت کرد وخونسرد گفت :
-فراموش کردی اینجا خونه منه وتوهم فقط چندماه مهمونمی!
برای مهار بغضش آب دهانش را قورت داد وبه تندی گفت :
-توهم بهتر اینوبدونی ،از روز اول قرار بود من مهمونت باشم، نه برده ات!
کلافه دستی میان موهایش کشید وبا لحن ملایمی گفت:
-می دونم که نیستی!
بغض الود گفت :
-پس چرا بامن اینجوری رفتار می کنی؟
برآشفت وبا خشم مقابلش ایستاد وداد زد :
-کدوم رفتار من باعث توهین به تو شده ؟.....هان !.....اینکه نخواستم توی این هوای بارونی تنها برگردی خونه ویا اینکه خواستم مقابل خانواده ات نقش یک همسر مهربون و با ملاحظه رو بازی کنم ،بگو کدوم یکی از این رفتار ها باعث تحقیرت شده که این همه ناراحتی ؟!
-تو با رفتارت همیشه منو تحقیر می کنی
با پوزخندی گفت :
-تو از اینکه نتونستی به قرارت با آقا نیما برسی اینهمه ناراحتی ؟! اصلا" می خوای دوباره برت گردونم !!
از این حرفش جا خورد ،چرا بی دلیل حرف نیما را پیش مکشید .دهان بازکرد چیزی بگوید که آرمین با دست اورا به سکوت مجبور کرد وگفت :
- تمومش کن ،دیگه نمیخوام چیزی بشنوم
آرام زمزمه کرد
-میرم اتو روبیارم
وارد اتاقش شد و پس از تعویض لباسش اتو را از کمد دیواری برداشت و از اتاق خارج شد .آرمین در حال تماشای فوتبال بود .از اینکه هنوز به اتاقش نرفته بود متعجب بود لباسها را از رخت آویز جدا کرد وروی مبل ریخت با وجود آرمین در سالن معذب بود نمی دانست میرود یا می ماند .
romangram.com | @romangram_com