#مهمان_زندگی_پارت_106
-نه فقط فکر کنم اون ماشین نیما بود که الان رد شد
با نگاهی پر از شک به طرفش برگشت وبا لحنی جدی پرسید:
-نیما! ..........نیما دیگه کیه ؟
-داداش نازنینو میگم !
-داداش نازنین اینهمه شخص مهمیه؟
بی اختیار ونسنجیده گفت :
-برامن همونقدر مهمه که برای نازنین هست
پوزخندی زد وگفت :
-جدی اینو نمی دونستم!
لحن کلامش پراز نیش کنایه بود که سایه اصلا از آن خوشش نیامد به همین دلیل به طرفش برگشت وپرسید :
-منظورت چیه ؟
نگاهش را به خیابان دوخت وخشک و سرد نجوا کرد :
-منظوری نداشتم
از لحن گفتارش دلخور شد بود وتا رسیدن به خانه به چشمانش را برهم نهاد وهیچ نگفت .وقتی به خانه رسیدند آرمین ازمقابل در کنار رفت تا او وارد شود او که از تاریکی خانه وحشت داشت به محض وارد شدن همه لوستر ها را روشن کرد و به طرف راه پله به راه افتاد ولی هنوز یک پله هم رد نکرده بود که آرمین پشت سرش گفت:
-دوباره نری بخوابی!
هنوز از آرمین دلگیر بود بهمین دلیل به طرفش برگشت وبا لحنی پراز خشم وبی ادبانه گفت :
-برا خوبیدنم هم باید از تو اجازه بگیرم ؟!
با آرامش خودش را روی مبل انداخت وگفت:
-نه نیازی به اجازه نیست ،اما اتوی لباسهای من فراموشت نشه
خشمگین غرید
-پس بگو نگران لباسهای کوفتیت بودی که دنبالم اومدی
بی تفاوت وسرد کنترل tvرا برداشت وهمراه با نیشخندی گفت :
-نه نگران خودت بودم که اینهمه راه رو کوبیدم
روبرویش ایستاد وگفت :
-انگار کنار میزبانِ خیلی خاصت خیلی بهت خوش گذشته که امروز اینهمه خوشمزه شدی
چشمهایش را تنگ کرد وبا تمسخر گفت :
-پس اینه ،که باعث شده مثل باروت آماده انفجار بشی
از لحن استهزا آمیزکلامش برآشفت وبا عصبانیت داد زد :
-کثافتکاریهای تو هیچ ربطی به من نداره
در عمق چشمان عسلی پر از خشمش خیره شد ومحکم گفت :
romangram.com | @romangram_com