#مهمان_زندگی_پارت_104

- وقتی می گی خوشبختی ، حتما همین طوره ،تو هیچ وقت به من دروغ نمی گی ،مزاحمت نمی شم عزیزم استراحت کن

آرام اتاق را ترک کرد وسایه ناراحت ومتفکر روی تخت دراز کشید از اینکه مجبور شده بود به مادرش دروغ بگوید احساس گناه می کرد چشمانش را بست وسعی کرد فکرش را آزاد کند وبخوابد

********************

باصدای غرش رعد وبرق چشم گشود ونگاهش را بر روی ساعت دیواری چرخاند ساعت نزدیک هشت بود . سراسمیه در تختخواب نیم خیز شد قرار نبود اینهمه بخوابد .

صدای شرشرباران ورعد وبرق ثابت می کرد که هنوز هوا بارانیست

از جا برخاست وپشت پنجره اتاقش ایستاد هوا تاریک بود واومجبور بود در این هوای بارانی به خانه برگردد از اتاق خارج شد و در حالی که مادرش را مخاطب قرار می داد گفت:

-مامان چرا بیدارم نکردی !

صدای مادرش از اتاق پدرش برخاست که گفت :

-چند بار اومدم بیدارت کنم ،دیدم تو خواب نازی دلم نیومد

به طرف اتاق پدرش رفت اما در آستانه در با دیدن آرمین که با پدرش سرگرم صحبت بود جا خورد آرمین که متوجه حیرتش شده بود با مهربانی ساختگی گفت :

-حاضر شو تا هوا از این بدتر نشده زودتر برگردیم خونه

ناهید اعتراض کنان گفت :

-حالا که زوده شام بخورید بعد از شام برید

-شما لطف دارید ولی بیشتر از این مزاحمتون نمی شیم

سایه بهت زده به طرف اتاقش برگشت . صدای پدرش را پشت سرش شنید که می گفت :

-این چه حرفیه پسرم اینجا خونه خودتونه

مانتواش را پوشید وبا برداشتن شالش ازاتاق خارج شد اصلانمی توانست دلیل وجود آرمین را درآنجا بفهمد با خداحافظی از خانواده اش به همراه آرمین از سالن خارج شد

روی پاگرد پله آرمین چترش راباز کردو روی سرش گرفت وگفت :

-بیا زیر چتر تا خیس نشی

خودش را کنار کشید وگفت :

-من عاشق بارونم !سریع می رم خیس نمیشم

چتر را به زور به دستش داد وعصبی گفت :

-عاشق هرچی می خوای باش، اما لجبازی رو بذار کنار ،چون این بارون نم نم نیست که خیس نشی

سپس یقه بارانی اش را بالا کشید وسریع از پله ها پایین رفت وبا گامهای بلند وعصبی از در حیاط خارج شد سایه هنوز مبهوت رفتارش بود وقتی کنارش در ماشین نشست در حالی که چتر خیس در دستش را می بست با حیرت زمزمه کرد

-نمی دونستم اینهمه بارون زده؟ ،جوب پر آبه !

-اگه کمتر می خوابیدی ،متوجه می شدی چقد بارون زده

با تعجب به طرفش برگشت وگفت :

-خوابیدن من! برا شما مشکلی ایجاد می کنه ؟!

برای دنده عقب رفتن به طرفش خم شد ودر همان حال گفت :

-نه ، فقط من اصلا فلسفه خواب تورو نمی فهمم

romangram.com | @romangram_com