#مهمان_زندگی_پارت_10

- درسته که آرمين يكم گوشت تلخ و سرده ولي در کل خيلي مهربونه

- فقط يكم ؟

- خوب نه ، يكم زياد

از اين واژه هر دوخنديدند .ناخوداگاه نگاه سايه به آرمين افتاد كه با اخمهاي درهم به ان دو خيره شده بود . زهر خندي تحويلش داد ونگاهش را به آرتین دوخت .آرتین دوباره گفت :

-شما خیلی زیبا ومتینید ،راستش من به آرمین حسودیم میشه که خانواده همیشه بهترینها رو فقط برای اون می خوان

- شما به من لطف داريد .راستش شما دوبرادر اصلا شبيه هم نيستين و اخلاقتون با هم خيلي در تضاده

آرتین نگاهي به ارمين انداخت و گفت :

- بله ! آرمين يكم خودشيفته و عنقه كه اين به دليله موفقيتهايي كه توي اين سن كم كسب كرده و باعث غرورش شده ولي در كل پسر بدي نيست .اون فقط يكم دلخوره كه چرا بايد تو عصر اينترنت و الكترونيك ازدواج اون مثل عصر جاهليت از پيش تعيين شده باشه ، البته اگر من جاي اون بودم يه لحظه هم وقت رو تلف نميكردم . من همون اول كه شما رو ديدم متوجه شخصيت برجسته تون شدم وبا صراحت می گم آرزو می کنم موفق بشید مقابل دو خونواده بایستید چون نميخوام هرگز شاهد زجر كشيدنتون در كنارآرمين باشم .

آرمين از جا برخاست و در حالي كه پدرش را مخاطب قرار ميداد گفت:

-پدرجان دير وقته بهتر دیگه رفع زحمت کنیم

آقای مشایخ نگاهی به آرمین انداخت و گفت:

-هنوز كه سرشبه پسرم !

آرمين نگاه كوتاهي به ساعتش انداخت و گفت :

-ساعت از یازده گذشته ،فكرنمی کنید نشستن زیاد برای حال حاج اقااصلا خوب نيست ؟!

آقای مشایخ دوباره گفت:

-بله درسته من به کلی وقت و از یاد برده بودم

خانواده مشايخ همه از جا برخاستند و در برابر اصرار خانواده ستوده كوتاه نيامدند و عزم رفتن كردند . روي راه پله لحظه اي آرمين كنار سايه ايستاد و آرام در گوشش زمزمه کرد :

-اميدوارم حرفهاي امشبمون و فراموش نکرده باشین

لحظه اي به صورت گستاخ و مغرور او خيره شد و سپس سريع از او فاصله گرفت .

فصل دوم

بعد از اينكه وسايل پذيرايي را به كمك ساغر جمع كرد و شست، بي هيچ حرفي به اتاقش پناه برد و پس از پوشيدن لباس خوابش بدرون رختخواب خزيد .ساغر وارد اتاقش شد ولي وقتي اورا خوابيده ديد آرام اتاق را ترك كرد ،اما او بيدار بود و داشت با خودش كلنجار ميرفت ،اينكه چه حرفهايي به پدرش بگويد و چگونه مانع اين ازدواج مسخره شود .خودش خوب ميدانست اگر آرمين آن حرفها را نميزد فردا حتما جوابش مثبت بود و اينك داشت با خودش روياي زندگي با آرمين را ميچيد .اما با توجه به اینکه نظر آرمين را نسبت به اين ازدواج ميدانست ديگر نيازي نبود خود را خوار و ذليل كند ، آرمين بدون هيچ لفافه اي صراحتاً به او گفته بود برنامه ديگری براي زندگيش دارد .شايد هم زن ديگري در زندگيش بود كه با اين برنامه از پيش تعيين شده برنامه خودش را كنسل شده ميديد ،با اين فكر كه آرمين زن ديگري را دوست دارد مصمم شد فردا جواب منفيش را به پدر اعلام كند و با آرامش به خواب رفت.

صبح كمي ديرتر از هر روز از خواب بیدار شد و براي خوردن صبحانه به آشپزخانه رفت . مادرش درحالي كه سيني صبحانه پدرش را در دست داشت گفت:

- ساعت خواب سايه جان !

- مگه ساعت چنده؟

- ساعت از ده گذشته ،نازنين تا الان بیست بار تماس گرفته

درحالي كه لقمه در دهان ميگذاشت گفت:

- باشه باهاش تماس ميگيرم ،بابا بيداره ؟

- آره عزيزم! ميخواي بري پيشش؟

- ميخوام بهش بگم با اين خواستگار مخالفم ،تو اين سالها اون همه خواستگارهام و رد كرد حالا اين يكي رو من رد ميكنم .

مادر با ناراحتي به طرفش خيز برداشت و گفت:

romangram.com | @romangram_com