#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_8


تازه ديگر صبحانه هاي سرپايي هم يك ماگ قهوه دستشان ميگيرند و شهر را متر ميكنند..من هم شدم همان چاي بيچاره..هنوز در همان دنياي سنتي خودم زندگي ميكنم..بگذار مرا يك زن فناتيكِ قديمي ببينند چه فرقي ميكند؟ ميداني ما زنهاي قديمي يك ميراثيم كه در گوشت و خون اين سرزمين مانده ايم..ما را نميتوان از زندگي حذف كرد...مثل احتياج خون به رگ و رگ به قلب..يك چيزهايي ربط به اصالت دارد و حتي عادت...اول و اخر اسم صبحانه كه ميايد همه چه ميگويند؟

ميگويند:

نان و پنير و "چاي" شيرين..





بيتا ومهران امشب مهمان ما هستند...شويدباقالي با ماهيچه درست كردم و كرپهاي كالباسي كه ميدانستم معين دوست دارد.

بيتا نشسته روي صندلي اشپزخانه و كلم سفيدهارا خرد ميكند:

-باز دعوا كردين؟

با حرص كلم را زخمي ميكند:

-اين عزرائيل فقط اومده جون منو بگيره! اگه به خاطر پارسا نبود يك دقيقه ام تحملش نميكردم..

دروغ ميگفت با همه اين غر و پر ها دوستش داشت، من ميفهميدم! به خاطر خودش بود كه تا الان پاي مهران مانده.

-ميدوني مهران منو يه ادم الكي خوشه خل ميدونه منم اونو...منم اونو يه...آه

و با چاقو ضربه محكمي روي تخته ميزند و ادامه ميدهد:

-سال اول عاشق و سينه چاك بود، سال دوم ازدواجمون اون يه مرد مسئوليت پذير و اروم بود، نميدونم چرا سال سوم همه چيز عوض ميشه...سال چهارم بدتر..بدتر..بدتر..شبا مياد خونه غذا ميخوره تلوزيون ميبينه از همه شكايت ميكنه، زمين و زمانو بيسواد و احمق ميدونه، از اسفالت و رييس جمهور و نانوايي سر كوچه هم ناراضيه..چايي اخرشبشو ميخوره و قبل از اينكه بخوابه ميگه "يادت نره درو قفل كني"

ميدوني همونطوري كه منو يه زنه خجسته و رويايي ميدونه منم اونو فقط يه پاسبون ميدونم... كاملا نقش يه پاسبونو بازي ميكنه تو خونه!منم خودمو با خيالاي كودكانم خام ميكنم مثلا اينكه جلوي تلوزيون ميخوابه تا از خونه اي كه هيچ دوسش نداره محافظت كنه.

بيتا نويسنده بود، از ان كمال گراها و يك ارامنشهر ساخته بود كه مهران دربانش بود!

romangram.com | @romangraam