#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_7
به چشمانش نگاه ميكنم و با تاخير ميگويم:
-همين...
و اتاق را ترك ميكنم. بدون اينكه منتظرش بمانم چايم را شيرين ميكنم و او لباس پوشيده
همانطور كه پشت ميز مينشيند ميگويد:
-كتاب خاصي رو ميخواي؟ بگو برات بخرم چرا بري كتابخونه؟
-نه مرسي فقط يه قسمت كوتاهيش رو ميخوام براي پايان نامه، نميارزه بخرمش!
چيزي نميگويد و من همه چاي سرد شده ام را خالي سر ميكشم، به اتاق ميروم و بعد از ارايش مختصر حاضر ميشوم، از اتاق داد ميزنم:
-راسي سرت بهتر شد؟
همانطور كه دگمه مانتوام را ميبندم كله ام را از در مياورم بيرون..داشت ظروف را از روي ميز جمع ميكرد:
-اره اون راهكار سنتيت عالي بود.
ميخندم و شال ابي را سر ميكنم و به اشپزخانه ميروم، و همانطور كه ليوان و سبد نان را از دستش ميگيرم ميگويم:
-من همه راهكارهام عاليه...
اره هميشه من راهكارهاي عالي داشتم، مثل مادرهاي پرتجربه براي هر دردي درماني سراغم بود و براي هر درزي يك نخ و سوزن دستم...معين ميگفت بعضي كارهايم او را ياد مادرش مياندازد! من يك زن سنتي با يك پوسته مدرن بودم.
من راهكارهاي خوبي داشتم اما اين كافي نبود چون هميشه هم تصميم هاي درست نميگرفتم!
به سينك تكيه ميدهم و به ته مانده چايم نگاه ميكنم و فنجان قهوه اش كه ته ندارد.
ميداني، چاي هميشه دهان نزده ميماند..اما فكر كردي چرا قهوه هيچ وقت سرد نميماند؟ چون شيكتر است..خارجيست..چاي اما تكراري شده. تكراري هم نباشد از بس بوده، از بس هرروز صبح در خانه ها دم شده جذابيتي ندارد.
romangram.com | @romangraam