#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_6
-ماهي!
فقط معين به من ميگفت ماهي، و من خيلي خوشم ميامد ماهي گلي اين تنگ باشم.
ميدوم سمت اتاق و تا كمر دولا ميشوم در كمدش:
-ببخشيد پاك تورو يادم رفت!
صدايش از لاي در ميامد:
-تو هميشه منو يادت ميره.
حوله را نگهميدارم مقابلش و پشت ميكنم بهش تا خودش را خشك كند:
-معين لطفا سر راهت منو بذار كتابخونه...
دلم ميخواست برگردم و ان هيكل درست حسابي و رو فرمش را تماشا كنم! اما بجايش ادامه دادم:
-داري برميگردي خونه باهام تماس بگير يه چيزايي لازم دارم ميگم بخري.
از كنارم عبور ميكند و به عمد شانه لختش را به شانه لاغرم ميكشد..ميخواهم لبخندم را پنهان كنم و او كه با پايين تنه حوله پيچش نگاهم ميكند:
-همين؟
همانطور كه جغرافياي تنش را رصد ميكنم و خالهاي ريز زيره سينه اش را ميشمارم بي حواس ميگويم:
-نه!
لبخند نامحسوس و كجي دارد، كاملا روبه رويم ميايستد:
-ديگه چي؟
romangram.com | @romangraam