#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_5


-بيدارشو ماهدخت!

چشمانم را ميمالم و روي تخت مينشينم...هندزفري را در گوشش ميگذارد و كلاه سوييشرت را ميكشد سرش..هرروز صبح بعد از بيدار كردنم ميرفت ميدويد!

صبحانه را اماده ميكنم...ليوان اب كرفس معين را ميگذارم سمت چپ ميز و چاي خودم را...

ديشب باز بيتا پيام داد كه دفتر طلسم شده اش را پيدا كرده ام يا نه...كل خانه را زير و رو كردم اما نشاني ازش نبود..گوشي را بين شانه و گوشم نگهميدارم:

-بيتا جان خسته كردي منو...خوب پيدا كردم برات ميارم ديگه!

-مثل اينكه تو نميفهمي ماهدخت اين مسئله خيلي مهمه! نميخوام اون دفتر دست كسي بيافته، اونوقت من بيچاره ميشم!

كاسه عسل و مرباي گل سرخ را روي ميز ميگذارم و انگشت عسلي ام را ميمكم:

-بيچاره چيه عزيزه من؟ اون برا سالهاي پيشه بعدشم دست كسي بيافته متوجه نميشه اونارو تو نوشتي كه...يه سري جملات احساسي كه فقط خودت ميفهميشون...

نفسش را سخت فوت ميكند و معين كه با تن عرق كرده روبه رويم ميايستد، پشت لبش را پاك ميكند، هندزفري و موبايلش را ميگذارد روي كانتر و ليوان اب كرفسش را برميدارد و مينوشد...

بيتا همينطور داشت حرف ميزد، نه حرف نميزد فقط بلد بود گله كند همين! دستم را روي دهني تلفن ميگذارم و روبه معين ميگويم:

-ميخواي اب سيب يا هويجم باهاش بريزم؟ خيلي بدمزست حداقل قابل تحمل شه...

ليوان را ميگذارد روي ميز همانطور كه سمت حمام ميرود ميگويد:

-نه عاليه!

و با دست اشاره ميكند كه لباسهايش را برايش ببرم...

سر تكان ميدهم و به بدبختي بيتا را ميپيچانم...مقداري از اب كرفسش ميخورم و قيافه ام جمع ميشود...

چاي را دم ميكنم و لباسهاي بيرونم را ميپوشم..

romangram.com | @romangraam