#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_4


و شال را دور سرش دقيقا روي چشمانش ميبندم و محكم گره ميزنم...كمكش ميكنم دراز بكشد و همه اتاق را تاريك ميكنم!

كنارش با فاصله دراز ميكشم:

-اينطوري راحتتر ميخوابي...

-ببخشيد بدخوابت كردم.

پتو را تا زير گلويم بالا ميكشم:

-خواب نبودم....

ما يكجوري خنثي بوديم نسبت بهم..نه او خنثي تر بود و اين واقعيت همه روح مرا ميخورد...اينكه شايد به اندازه كافي براي معين جذاب نيستم!

شب ازدواجمان مثل يك مسئله روتين و معمولي بدون هيچ سوال و حرف ديگري تمام شد، اما فراموش نه! ما همه چيز را به روي هم نمياورديم..

اين مسئله زير سقف همين اتاق مدفون شده و كسي ازش خبر نداشت..

در خانه پدريم كسي از ما نميخواست كه ناگهاني همديگر را ببوسيم و يا حتما همديگر را عزيزم خطاب كنيم و در يك بشقاب غذا بخوريم و ازمان بخواهند زودتر بچه دار شويم و از اين قبيل لوس بازي ها براي اثبات عشق! ما مثل دو تا رفيق نقشي بازي نميكرديم و همان بوديم كه در خانه..همان بوديم كه سر غذا، همان بوديم كه در رخت خواب!

گاهي دفترهاي حسابرسي اش را مياورد و باهم تا صبح انها را پيش ميبرديم، و گاهي او در كارهاي پايان نامه ام كمك ميكرد...او رفيق خيلي خوبي بود..خيلي خوب!

درپس ان نقاب پر جذبه، متكبر و قانونمند يك معين بسيار ارام، با معرفت و محكم خفته بود كه من هرصبح با ان سر ميز صبحانه مينشينم.

انتهاي اين راه را بخواهي بايد بگويم ابتدايي چون نداشته اخرش هم معلوم نخواهد بود...و من كه خواب اينجور شروع را نميديدم...

مستطيل خانه مان سرد است و بين ما يك دنيا فاصله...اين فاصله با يك اغوش پر ميشود ولي مشكل از جغرافيا نيست!

اين فاصله ها چيزي نيست...ميداني پر نشدني ترين فاصله دنيا بين ان چيزيست كه ميخواستي باشي و ان چيزيست كه در اخر شدي!!

كسي روي بازويم دست ميكشيد..برميگردم عقب و معين كه زمزمه ميكند:

romangram.com | @romangraam