#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_60


مانتو و شالم را روي مبل مياندازم و درست روبه رويش ميايستم:

-فك كردم تركم كردي.

همه اعتماد به نفس و قدرتم را جمع ميكنم و ميگويم:

-يكبار براي هميشه با من صادق باش!

-من هيچ وقت بهت دروغ نگفتم...

-همين كه بخش مهمي از زندگيتو ازم مخفي كردي بزرگترين دروغه!

-اون بخش برام انقدر بي اهميت و احمقانست كه ترجيح دادم پاكش كنم!

-مثل اينه كه هي بگي چاقو تيز نيست..به حرف تو نيست دستتو بكشي روش زخميت ميكنه! پاك كردنم به حرف تو نيست، خواهي نخواهي اون گذشته حضور داره فقط تو ترجيح دادي ديگه بهشون فكر نكني!

چند لحظه نگاهم ميكند و چشم ميبندد:

-باشه اما...از اين قضيه هيچ كسي خبر نداره ماهي...محمودخانم نميدونه..فقط من، مهسا و كيا!

ابرو مياندازم بالا:





-خوبه حداقل اميدوار شدم كه فقط گول يه ادمو خوردم! ميدوني تو خيلي زرنگي معين، يه سياستمدار فوق العاده، حتي بازيگر خوبيم هستي...و من يه احمق ساده لوح! نميدونم چرا اينكارو با زندگيم كردم...

دستم را به كمرم ميگيرم و دست ديگر جلوي دهانم:

-يعني ميدونم..اينو نميفهمم كه دلمو به چي خوش كردم؟

romangram.com | @romangraam