#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_59
صدايش را مياورد پايين:
-اون پسره ام اصن اهل نيست..دختر باز و بي بند و بار و استغفرالله....
-بابا...چرا نيومدن عروسيمون؟
-محمود خان اصلا نذاشت متوجه بشن...خود معينم همينو ميخواست! محمود كه نميگه ولي من فك ميكنم نخواست پسره و مادرش برگردن كه نكنه مدعي ارث و ميراث بشه! حالا داداشه ميومد مامانه كه نميتونست..دختر جان بعد اينهمه مدت حالا ياد چي افتادي..ولش كن بابا تو حاشيه زندگي نكن، اينجوري خودت عذاب ميكشي!
-بابا!
منتظر نگاهم ميكند:
-شما فكر ميكني محمود خان معينو مجبور كرد بياد خواستگاريم؟
-محمود تورو پيشنهاد داد اما اجبار..نه باباجان گمان نكنم...محمود تورو چندبار ديده بود خوشش اومد گفت معينم بعد از ديدنت خواسته! ماهدخت جان دنبال چي هستي بابا؟
سرم را به دست ميگيرم و زمزمه ميكنم:
-اينارو بايد شش ماه پيش ميپرسيدم...نه الان!
-ماهدخت اينارو كه تو ميدونستي...
ميدانستم اما..خدا مرا لعنت كند كه امده بودم جاي اشتباهي!
من همينطور نمينشستم تا زندگيم به باد برود و نميخواستم ديگر مثل كبك سرم را بكنم تو برف!
مامان هركاري كرد نهار را نماندم و خودم را بسرعت به خانه رساندم..بايد با خودش حرف ميزدم.
نشسته بود روي مبل و با ديدنم امد سمتم:
-ماهي معلومه كجايي؟ اون گوشي لعنتيتو نگاه كن.
romangram.com | @romangraam