#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_58
-خيره بابا جان..بپرس!
-شما..اومممم..شما چقدر درباره خانواده معين ميدونيد؟
-چيزي شده؟
-نه نه..فقط بهم بگين!
پايش را مياندازد روي پاي ديگرش:
-تو كه خودت ميدوني بابا جان..
نه من هيچي نميدانستم، هيچي!
-درباره خانواده معين بابا..شما چي ميدونيد؟
-ميدوني كه محمود ميخواست معين پيشش بمونه تا خودش تربيتش كنه..خودش امادش كنه براي ثروتش...اون برادرشم هيچ وقت جنم معينو نداشت...فكر نكنم ديده باشيش..خارج زندگي ميكنن با مادرشون..
-خوب؟
-تو هنوز ناراحتي كه چرا براي مراسم ازدواجتون نيومدن؟
دروغ خوبي بود:
-اره..
-بابا جان مادرشون چندساله تو اسايشگاهه...
-چرا تو اسايشگاهه؟
-بين خودمون باشه به رو معين نيار كه ميدوني، ولي قبل از مرگ يونس، مادرشون با پسرخالش در ارتباط بود..محمود ميخواست كلا طلاقشو بگيره كه يونس فوت ميكنه و اينام از خدا خواسته مهاجرت ميكنن...اونجا يه سري اتفاقات براشون ميافته كه خبر ندارم اما داداشه مادرشو ميذاره اسايشگاه! محمودم يه چيزي ميدونست كه معينو نگهداشت..
romangram.com | @romangraam