#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_57


-مادر اون كيسه اشغالارو بده اينور..

كيسه را ميكشم سمتش...

-چته ماهدخت؟

-هيچي

-صبح جمعه اي اومدي اينجا..معين كه خونس..نيست؟

خانه بود و الان دارد موبايلم را ميسوزاند با زنگهايش...

بابا هنوز داشت حرف ميزد:

-دلم يه دفعه براتون تنگ شد..

ميرود سمت سينك و دستش را تا ارنج ميگيرد زير شير...وسواس داشت! من هم داشتم، به اغوش، به همسر، به معين!

-حالا بيا اينجا ببينم.

و برايم اغوش باز ميكند...دلم لرزيد و گريه ميخواست، لبم را روي هم ميفشارم و مامان ميگويد:

-نكنه با معين دعوا كردين؟

نكنه؟ اينجور شروع جملات مرا ميترساند...چرا نكند؟ مگر مامان بابا باهم دعوا نميكردند؟ همه زن و شوهرها چه؟

مامان از دعوا ميترسيد، يعني از جدايي ميترسيد، از طلاق، از اسم مطلقه...اينها ميراث زنانگي خانواده ما بود!

از اغوشش جدا ميشوم و بابا كه صحبتهايش تمام شده...ازش ميخواهم باهم به حياط برويم...روي تخت مينشينيم، دلم ميخواست بي مقدمه چيني ميپرسيدم، محمودخان چرا مرا براي معين انتخاب كرد؟ و اينكه شما بدهي داشتي؟چه كردي و من گرو چه چيزي بودم؟ بجايش لبخند نرمي ميزنم و زمزمه ميكنم:

-بابا يه سوالي داشتم ازتون...

romangram.com | @romangraam