#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_53


نگاهش ميكنم نگاهم كلي حرف درش داشت:

-از اون توقعي ندارم...

دستم را ميكشد:

-من چيكار كردم؟ خسته شدم انقدر بايد از رو رفتارت بفهمم چي شده و از چي دلخوري..مگه پانتوميمه؟ حرف بزن!

چانه ام ميلرزيد و اگر دهان باز ميكردم گريه ميپريد بيرون:

-ماهي...

باز ميخواست خرم كند؟ دست ميكشد به شانه ام، پشت گردنم و من كه ميزنمش كنار:

-تو ميدوني غرورم خيلي برام مهمه...اما نميدوني اينكه همسرت اجبارا همسرت شده چقدر حالمو بد ميكنه...

-ماهدخت كيا شرو ور ميگه..هيچ اجباري دركار نبوده!

دستش را ميزنم كنار و به سمت تخت ميروم...ملحفه را باز ميكنم اما از دستم ميكشد:

-نميذارم اينجوري بخوابي.

-به اجازت احتياجي ندارم..

ملحفه را ميكشم و او تكان نميخورد...رهايش ميكنم و پشت به او دراز ميكشم:

-نميذارم با دوتا جمله احمقانه كيا زندگيمون بهم بخوره.

حرصم ميگيرد برميگردم:

-كدوم زندگي معين؟ هان؟ مگه چيزي ساختيم كه بخواد بهم بخوره؟

romangram.com | @romangraam