#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_54


ميخواهد چيزي بگويد كه برميگردم:

-فعلا كه من بهم زدم..اونم برنامه هاي دخترخالتو!

نفسش را فوت ميكند...از سبك شدن تخت ميفهمم رفته...تلوزيون و چراغ هاي بيرون را خاموش ميكند...لباسش را عوض ميكند و اتاق كه تاريكه تاريك شده...

اشك از گوشه چشمم سر ميخورد...از نوك بيني ام ميافتد..به برق كريستال شبخواب خيره شده ام. و او كه نفسهاي عميق ميكشيد...عيبي ندارد اين هم سرنوشت من است...و البته خاصيت من، هركه امد ادرس ديگري را از من گرفت و رفت و من خودم بي نشاني ترين ادم روي زمينم.

قلبم رگ به رگ ميشود وقتي يكدفعه از پشت بهم ميچسبد...دستش را از زير سينه ام رد ميكند و ميكشدم سمت خودش..پيراهن تنش نبود و من كه هرلحظه بغضم سنگينتر ميشد..صورت تيزش را بين گوش و گردنم جا ميكند:

-ماهي...

تنم غمگين است، و تو يك تكه گوشت غمگين را اينطور در اغوش گرفته اي:

-اجباري در كار نبوده...

دروغ ميگفت..لب ميزنم:

-ميدوني اين زندگي كجاش درد داره؟انكارش...

-بخدا انكار نيست..

-بذار بخوابم.

-ماهي..





-بايد بهم گوش بدي.

romangram.com | @romangraam