#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_52
-يه چيزايي هست كه تو نميدوني...
داد ميزنم:
-بعد شش ماه تازه اين جملرو بايد بهم بگي؟
-ماهي اروم باش..درو باز كن!
صداي كيا ميامد داشت ميرفت...در را باز ميكنم...اشكم را پاك ميكنم، تمام صورتم قرمز بود..
ميخواهد دستم را بگيرد كه دو دستم را عقب ميبرم و ازش دور ميشوم:
-به من دست نزن.
و به سمت پذيرايي ميروم تا برادر احمقش را راهي كنيم.
لبخند مرموزش را به صورت گريه كرده ام ميدوزد و زمزمه ميكند:
-مرسي بخاطر شام...و البته استقبال خيلي خيلي گرمتون..
هرچه فحش بلد بودم در دلم نثارش كردم و اميدوارم ديگر نبينمش.
معين تا دم در همراهيش ميكندو من منتظر نميمانم..همه ظروف را سرازير ميكنم در سينك و اشپزخانه را همانطور بهم ريخته رها ميكنم. لباس خوابم را ميپوشم و روبه روي اينه بزرگ حمام ميايستم و همه دهانم مزه توت فرنگي ميگيرد..دلم ميخواست گريه كنم، اما نبايد بيشتر از اين ضعفم را ميديد..سرم را مياورم بالا و پشت سرم در اينه ميبينمش..نگاه ميگيرم و محتويات دهانم را خالي ميكنم..
-ماهي..
-برو اونور.
راهم را سد ميكند:
-من نميفهمم اينهمه عصبانيت براي چيه؟ كيا يه عوضي به تمام معناست، قبول دارم...فقط زخم ميزنه! گفتم كه من معذرت ميخوام.
romangram.com | @romangraam