#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_50
-خودش اينجوري خواست...وقتي التماست ميكرد تا برگردي براي همين بود!
-به دست اوردن اينهمه ثروت به از دست دادن ازاديم نميارزيد
-ازادي؟ محمود خان چيو قرار بود ازت بگيره؟
-گرفتن نه اتفاقا اونجوري يه چيزايي رو ميذاشت تو دامنم...و مجبورم ميكرد به ازدواج...مثه تو..
اب دهانم را بسختي قورت ميدهم و اشتهايم كور ميشود...معين اخم ميكند:
-كسي منو مجبور نكرده...
-حالا هرچي...عجب كبابيه!
پشت هم اب ميخورم و معين كه دستش را
از زير ميز ميگذارد روي رانم و ناخداگاه در يك واكنش غير ارادي دستش را پرت كردم كنار..
-مهسارو ديدي؟
معين نگاهم ميكند و من كه مثل سنگ شدم..
-اره..
-كلي برنامه داشت..
از مهسا خوشش ميامد و قطعا از قد و قامتش...از بوي عطرش كه انروز همه اتاق را برداشته بود..اما ميداني زنهايي مثل او همه جا هستند..مثل ريگ در خيابان ريخته اند...عين سردر مغازه اند، روبگرداني همه جا ميبينيشان..اما مثل من ديده اي؟ انقدر احمق..انقدر شكننده؟ باور كن مراهم نديده اي چه برسد به مثالم را.
romangram.com | @romangraam