#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_47
كسي به در ميزد و صدايش"بذارينش واسه شب حالا"
مردك بيشعور،چشم بستم و معين گفت:
-بايد بهت خبر ميدادم...
-چيو؟
-اينكه با برادرم ميام خونه...
دهانم باز ميماند:
-برادرت؟
-..
-معين! من با كي ازدواج كردم؟
-من هيچ چيز پنهاني ندارم ماهي..مادرمو كه عكسشو ديدي..ميدوني الانم اسايشگاهه خيلي ساله..فقط كيا...
دستش را ميگذارد روي رانم و ميفشارد و بلند ميشود:
-سه روزه برگشته هنوز پيش محمود خان نرفته...اين عتيقه رو هم بهتر نشناختي..چيزي رو از دست ندادي.
و بعد رفت بيرون...رو نداشتم بروم ..رژم را پاك ميكنم...لباسم را عوض و شالي مياندازم روي سرم..مردك احمق با حضورش شبمان را خراب كرد،چقدر وقت صرف خودم كرده بودم و حالا همه اش خراب شد.
لم داده بود روي راحتي...لاقيد و رها بنظر ميامد..سلام كه ميدهم بلند ميشود...با همان لبخند مضحكش يك دستش را ميگذارد پشتش و با يك دست ديگر تعظيم ميكند:
-درود مادمازل!
مسخره ام ميكرد مرتيكه لوده..گفت مادمازل...لبم را به دندان ميگيرم و او كه برعكس معين نگاهش بي پروا بود و پر از به رو اوردن.
romangram.com | @romangraam