#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_45


دلم خوش بود، واقعا خوش بود..ميخواستم قهرمان بازي دربياورم..قرار بود خجالت را بگذارم كنار و غرورم را هم!

يادش ميافتادم همه تنم ميلرزيد و عرق ميكرد..يك استرس شيريني به جانم افتاده بود..

خانه بوي گل ياس ميداد و پيراهنم كه شانه هاي استخواني ام را تيره تر نشان ميداد...

چه خوب كه همه چيز همانطور كه ميخواستم پيشرفت..همانطور كه در زد و من دستم را گذاشتم روي دستگيره....چشم بستم..نفس گرفتم و به قلبم تسلي دادم و وعده يك شب درست و حسابي را...

لبخند ميكارم روي لبم و در را باز ميكنم...

قلبم، نفسم، لبخندم و دستم روي دستگيره همه باهم ميايستند...همه باهم شوكه ميشوند..همه باهم خجالت ميكشند...

معين بود مرد ديگري كه نميشناختمش و من جلوي مرد ديگري كه نميشناختمش اينطور ايستاده بودم و پاهايم خشك شده بود...و معين كه امد و دقيقا روبه رويم ايستاد، انگار كه بخواهد پنهانم كند...اخم كرد و اسمم را غريد و من تازه به خودم امدم و پريدم سمت اتاق...

در را بستم دستم را گذاشتم روي سينه ام و روي تخت اوار شدم..صداي مرد ميامد، ميخنديد...و معين كه صدايش از حوالي اتاق به گوشم ميرسيد:

-زهرمار..

با ان چشمهاي لعنتي و لبخند كجش نگاهم ميكرد و من مثل احمقها چشمهاي ترسيده ام بين معين و او ميگشت. ميايد داخل چند لحظه نگاهم ميكند، حالا ان عصبانيت جايش را به يك لبخند معني دار داد





ه بود و چشمهايش سرگرمي داشت..تمسخرم داشت؟

كنارم مينشيند و من مثل مجسمه به دستهايم خيره شده ام...با انگشت اشاره اش موهاي دور گردنم را عقب ميدهد..قلبم به پت پت ميافتد..

-تا الان خودتو از كي قايم كرده بودي؟

لبم را گاز ميگيرم و دلم ميخواهد بگويم معين جان اين حرفها را به من نزن..ميخواستم بگويم تو هستي اما بودنت بدترين نوع بودن است...اينكه هستي و حواست به من نيست اما به جايش ساكت شدم و او باز ميگويد:

romangram.com | @romangraam