#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_44
-تو بعضي چيزا اره..
بلند ميشوم و قبل از تركش زمزمه ميكنم:
-بهش نشون ميدم قدرت دست كيه...
قبل از رفتنم دو پرس شيشليگ حسابي در پاكت ميگذارد و مجبورم ميكند با خودم ببرم...
به مامان سري ميزنم..به صحافي هم و كارهاي نهايي را براي پايان نامه ام راست و ريس ميكنم...
به خانه ميايم...پيراهن بلند پرتقالي ام را تن ميكنم..به خودم ميرسم و بيگودي هاي ابجوشي را باز ميكنم...من نميتوانستم به بند انگشت اغوش همسرم قناعت كنم..اگر دير ميجنبيدم و مهسا و هر زن ديگري كار را تمام ميكرد چه؟ خودم را نميبخشيدم و قطعا از معين متنفر ميشدم.
بيتا باز داشت مخم را ميخورد...گوشي را روي اسپيكر ميگذارم و سالاد الويه را تزئين ميكنم:
-اخرش شب بياين اينجا يه سر...
ته خيارشور را دهانم ميگذارم:
-حداقل تعارف كن از شام بيايم..
ميخندد:
-ما شام نداريم بجاش بشقاب سبزيجات داريم امشب..
-اون مهران چه گناهي كرده اخه؟
-گناهو من كردم كه گير اين افتادم..در ضمن تو نگران اون نباش همچين به خودش ميرسه بعد مياد خونه..
-خو يه كاري كن تو خونه به خودش برسه..
-برو بابا دلت خوشه!
romangram.com | @romangraam