#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_43


-خان دايي اره؟

-اره...حق نداري سرشون داد بزنيا...برو سالنو ببين مثل هميشه پره! بجاي اينكارا يه دوبار ازشون تشكر كن، انرژي بده...اينام خسته ميشن يه روزيا!

بيني ام را بين دو انگشت ميگيرد:

-فضوليش به شما نيومده..

مرا ميكشد سمت اتاقش و من كه دست تكان ميدهم و داد ميزنم "زود برميگردم"

-چه خبره؟ خوشحالي...

پا روي پا مياندازم و همه چيز را برايش تعريف ميكنم...روبه رويم مينشيند و چاي را مقابلم روي ميز ميگذارد

-ديوونه اي تو ماهدخت.

-اوهوم خيلي...

-اينو در نظر گرفتي كه تو كاري انجام ندادي؟ تو فقط ناز كردي، مظلوم شدي و اون دست جنبوند..يادت باشه قدرت دست مرده!

وا ميروم...اگر او نميخواست كه مرا به مهماني اغوشش دعوت نميكرد..اگر او نميخواست كه ما تا فردا صبح همانطور قهر بوديم! معين داشت خرم ميكرد يعني؟

-اينارو نگفتم بري تو خودت و به هر اتفاقي كه تا الان افتاده شك كني..فقط ميگم ايني كه تو ميگي تلاش نيست...اما كاري كه معين ميكنه چرا!

با پوست بيجان كنار ناخنم بازي ميكنم و او ميگويد:

-متاسفانه تو از اون ادمايي هستي كه اخرين سنگرشون بي محليه!!! اينو درست كني تو خودت و اون دهنتو باز كني و حرف بزني نصف مسائلت حله.

به بخار چاي خيره ميشوم و زمزمه ميكنم:

-واقعا فكر ميكني ما زنا هيچ كاره ايم؟

romangram.com | @romangraam