#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_42
اين هم نشانه اش بود اينكه خودم را خسته كننده بدانم و معين را انكسي نشان دهم كه دارد با من مدارا ميكند...
خاك بر سر اين زندگي كه مرا مسخره خودش كرده بود،بايد در اين دنيا را گل گرفت اگر نخواهد من خوشبخت باشم...
افسرده شده بودم و دلم شانه ميخواست..دلم قربان صدقه ميخواست...ميداني من نه ابزيم نه دوزيست و نه پستاندار من يك جانور بغل زيم...و تو نميفهمي كه بايد بساط حيات مرا با يك سينه فراهم كني؟ يحتمل نميفهمي ديگر..
سرت را برگرداندي....نگاهم كردي..دستم را كشيدي و گفتي:
-بيا بغلم ديوانه...
مرا در اغوشت گرفتي و من فهميدم بيراه نميگويند كه هيچ جا خانه ي خود ادم نميشود..
ادمها هرروز صبح با اتفاق متفاوتي احساس لذت ميكنند..مادري كه كودكش را روانه مدرسه ميكند..زني كه با نوازش همسرش از خواب بيدار ميشود ..
پيرمردي كه به جاي بچه هاي بي وفا به عشق گنجشكهايش روز را شروع ميكند
اما براي ادمهايي تنهايي مثل من هيچ چيز از يك اتوبوس خلوت و جايي براي نشستن و كمي باران لذتبخش نيست..بنشينم كنار باران و از لذت در اغوش كسي به خواب رفتن بگويم..
رستوران مثل هميشه شلوغ بود...و سهيل بازداشت سر اشپزهاي بيچاره داد ميزد...كنار در ورودي اشپزخانه ميايستم..هرم اشپزخانه ميخورد به صورتم...دست به سينه و با ان لبخندي كه نميتوانم از صبح پنهانش كنم...گوشت هاي داغ را با دستش اينور انور ميكرد و داد ميزد...ميدانستم وقتي عصبي بود چقدر ترسناك ميشد...با گذاشتن انگشت اشاره روي بيني ام از اهالي اشپزخانه ميخواهم ساكت باشند..
-با شما دارم صحبت ميكنم..به چي ميخندين؟
و برميگردد عقب..ميخندم و احساس ميكنم چقدر امروز همه چيز زيباست، حتي دعواي سهيل..حتي مظلوم شدن اشپزها...
-به تو دارن ميخندن خان دايي!
روبه رويم ميايستي دستم را ميگيري:
romangram.com | @romangraam