#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_41
يزني:
-ديدن مهسا تورو ناراحت كرد؟
قلبم كفي ام ليز خورد...نبايد ميفهميد اينقدر ناشيانه از او و ديدن دخترخاله اش ناراحتم...
-نه!
نفسش را فوت كرد و رفت عقب...به عبارت ديگر مرا از ادامه اين لحظات نفسگير محروم كرد.
اگر مردي به خودت اجازه بده كه به من بگويي دوستم داري...مرد نيستي كه!
كنارش يكجور تشويش همراه ارامش داشتم...
ميداني يك نفر ميتوانست تو را با سكوتش ارام كند يك نفر با اغوش و حرف و بوسه هم نميتوانست..معين ادم اينجور معجزه ها بود.
مسواكت را زدي و امدي كنارم دراز كشيدي اما من هنوز نشسته بودم..دستت را گذاشتي زير سرت و بهم نگاه ميكردي.
شبيه دو غريبه بوديم...كه در خياباني تاريك از كنار هم عبور ميكنند و بهم لبخند ميزنند..
ناخداگاه زمزمه كردم
"هروقت خسته شدي برو"
اه خدايا..كدام زن عاقلي كجاي زندگي اش همچين حرف احمقانه اي ميزد كه من..اين بود جنگيدنم؟ براي خودم متاسف بودم...اين ان چيزي نبود كه از خودم انتظار داشتم...
به طرز ناشيانه اي داشتم خراب ميكردم و اين دست خودم نبود.
مثل يك برادر بي غيرت كه خواهرش را به نامحرم ميفروشد..تورا حراج كردم...
كسي نميتوانست بفهمد چقدر كم بودن سخت است..اينكه كنارم باشد و نخواهد..اينها داشت مرا له ميكرد..مقايسه زنهاي بيرون اين اتاق و موقعيت عالي معين..همه چيز دست به دست هم داده اند تا اعتماد به نفس و انهمه ادعا را از من بگيرند...
romangram.com | @romangraam