#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_39


-زياد نميبينمشون!

سر تكان ميدهم و با نخ بلند كنار متكا ور ميروم...دلم پر بود اما زبان بي صاحبم فلج شده..از ازدست دادن اين ارامش ميترسيدم.

كتش را درمياورد و همانطور زمزمه ميكند:

-غذاهات بينظير بود..خودت ميدوني..

شلواركش را پا ميكند..و تيشرت نازك سفيدش را...روبه رويم مينشيند:

-تو كه ناراحتي خونه سرده..





-بيا اينجا ببينم

و دستم را ميكشد و مجبورم ميكند پشت بهش بنشينم...موهايم را دست ميگيرد و بافت نمدارم را ارام ارام باز ميكند..انگشتانش كه ميكشيد به شانه هايم مورمورم ميشد...

انگار كه پري را برداري و زير بيني بكشي... قلبم عطسه ميكرد و هي صبر ميامد..و هي من زبان در دهان نگهداشتم.

صدايش از حوالي گوشم ميامد و نفسش هم:

-معذرت ميخوام...

با صداي گرفته لب ميزنم:

-براي چي؟

-براي همه چيزايي كه باعث شده الان اينطوري باشي...

romangram.com | @romangraam