#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_38


-پس باهام حرف بزن.

مينشينم، نگاهش ميكنم...اولين بار بود مرا با اين تاپ نازكه بي در و پيكر ميديد و موهايم كه هنوز كمي نم داشت...

-زندگيمون خيلي مسخرست..

لبخند ميزني:

-بابتش ازت معذرت بخوام؟

چشم روي هم ميگذارم...نه بابت حضور مهسا كمي توضيح بده، من اين را ميخواهم!

-معين...منو چجوري شناختي تو اين چندماه؟

انگشت اشاره اش را روي بافت موهايم ميكشد و به سينه ام خيره ميشود:

-تو؟؟؟ اروم...مظلوم..حساس..خوش سليقه.

به چشمهايم نگاه ميكند:

-از تغيير وزنمم خودت ببين اشپزيت چه فاجعه ايه!

اين ان چيزي نبود كه دلم ميخواست بشنوم..فقط نگاهش كردم و او كه نم نم لبخندش ريخت و لب زد:

-تو چت شده؟

اب دهان و مقداري بغض و چند تكه جمله را باهم قورت ميدهم:

-من حتي دخترخالتو نميشناسم!

چندلحظه پلك روي هم ميگذارد:

romangram.com | @romangraam