#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_37


و بعد چشم باز ميكنم..لبخند ميزند:

-اين موقع؟ تازه ساعت هفته.

-خستم!

خدايا چرا اينطور ميشد؟ نميخواستم سرد باشم اما دست خودم نبود..

-فقط خسته اي؟

چند لحظه نگاهش ميكنم و اوهم درست در چشمانم..لب ميزند:

-ميدونم نبايد معطل ميشدي امروز...

واقعا فكر ميكرد براي معطلي دلخورم؟

-مهم نيست!

بازويم را ميكشد سمت خودش...با كت و شلوار ماركش انطور زانو زده بود روي تخت:

-ببينمت!

نگاهش ميكنم:

-ازم ناراحتي؟

مثل بيتا، مثل بز نگاهش ميكنم:

-وقتي ازم ناراحتي بهم بگو، دليلشم بگو...من از سكوت متنفرم ماهي!

-منم متنفرم..

romangram.com | @romangraam