#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_36
-نه معين اينطوري نيست...مطمينا دوست نداره يه زن خنگ و سطحي داشته باشه
-حالا هرچي..بخواي نخواي به جايي ميرسيد كه فقط بايد همديگرو تحمل كنيد...فك ميكني چي منو براي مهران قابل تحمل كرده؟اينكه مثل گاو اهن تو خونش كار ميكنم، وقتي دستور ميده مثه بز نگاش ميكنم و وقتي بالشت ميخواد منم ميتونم بين بازوهاشو پر كنم...
نه اينطور نبود، او خيلي وحشتناك به زندگي زناشويي نگاه ميكرد..ما در ان باغ وحشي كه بيتا ميگفت زندگي نميكرديم! اما فقط ساكت شدم و گذاشتم حرف بزند با انكه يك كلمه هم از ان جملات بيرحمانه نسبت به زندگي دو نفره را قبول نداشتم.
دوست داشتم هرچه سريعتر به خانه برگردم..رختهاي چرك را در ماشين بياندازم..شام درست كنم و خانه را گرم نگهدارم اما ياد مهسا نميگذاشت...
بجايش به محض رسيدن دوش گرفتم موهايم را همانطور خيس بافتم و خزيدم زير پتو و نگذاشتم بغض مرا تسليم خودش كند.
دستهاي ظريف و زنانه من...دستهاي مظلوم من..دستهاي من دوست دارند كسي را در اغوش بگيرند!
اما ظرف ميشويند
شيشه پاك ميكنند
جارو ميكشند....
دستهاي من بايد كارهاي بزرگتري انجام بدهند..اما معين نميفهميد كه!
صداي چرخش كليد در قفل ميامد و من ناخداگاه ملحفه را ميكشم روي صورتم.
صدايم ميكرد و بوي عطرش تا اتاق ميامد.
-ماهي خوابي؟
تخت سنگين ميشود و ملحفه را كه با احتياط از رو صورتم كنار ميزند...موهايم را از روي پيشاني ام بالا ميزند و اسمم را زمزمه ميكند:
-تو كه خواب نيستي ماهي!
-ميخواستم بخوابم...
romangram.com | @romangraam