#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_35


-يعني چي؟

-يعني نميدونم مهسا بوده يانه...اما اره قبلا علاقه داشته به كسي...البته اين حرفا الان معني نداره...شما واقعا بهم مياين..

به نظرش بهم ميامديم؟ واقعا؟

-مشكوك ميزني ماهدخت..مشكلي دارين باهم؟

-تو فقط منتظري باهم مشكلي داشته باشيم...

ميخندد:

-نه خنگه ميخوام تجربياتمو در اختيارت بذارم.

امكان نداشت از تجربه او و يا هركس ديگري در زندگيم استفاده كنم...انچه كه در خانه ما اتفاق ميافتاد بي مانند بود..همانطور كه مشكلات بيتا و مهران فقط براي خودشان بود و قطعا راه حلهايشان به درد ادمهاي ديگر نميخورد.

-خلاصه كه دعوا و اختلاف نظر بخواي نخواي

هست..حالا يكم زودتر يا ديرتر.

ما دعوا نميكرديم..فقط با صداي فوق ارام باهم مخالفت ميكرديم و هميشه اخرش بي نتيجه صورت مساله را پاك ميكرديم.

-ميدوني اولين





چيزي كه بايد بدوني اينه كه مردا خوششون نمياد بالاتر از اونا تو هرچيزي

باشي.. مهران مثه يه عقاب بالا سر من بال ميزنه...منو محدود ميكنه..اصلا خوشش نمياد بيشتر از اون بدونم، بيشتر از اون بفهمم، بيشتر از اون بخونم... به خاطر همين نذاشت براي دكترا شركت كنم...گاهي اوقات فك ميكنم اون چهارتا بال داره..بالاي منم كنده مال خودش كرده! كتفم ميسوزه...

romangram.com | @romangraam