#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_32


و بين ما يك مرز بود، يك ديوار شيشه اي كه فقط پشتش خودمان را گول ميزديم.

نميگذارم حتي يك قطره اشك بچكد، نفس عميق ميكشم سرم را ميگيرم بالا و لبم را ميگزم..من به خودم قول دادم..و من خودم اشتباه كردم و پاي اشتباهم ميمانم! اگر قرار بر جدا نشدن است پس بايد حداقل اين ماندن را قابل تحمل كنم!

كودكي كه در هرخانه را ميكوبد در پي همبازي

من هم در هرخانه اي دنبال انيم كه مرا بخواهد.

بيتا از دور برايم دست تكان ميدهد..پارسا را گذاشت خانه مادرش و گفت ميخواهم يكروز براي خودم باشم! البته او هرروز براي خودش بود...

سه طبقه پاساژ را زير پا ميگذاريم و بيتا يك شوميز ناقابل نتوانست بپسندد...نگاهش ميكنم داشت با فروشنده ميخنديد..بيتا از من بهتر بود؟ حس ميكنم بيتا هم بهتر بود..با اينكه چند سال ازم بزرگتر است اما...برميگردم و در اينه روي در اتاق پرو خودم را نگاه ميكنم، از بس ريز و لاغر بودم كنار بيتا مثل دخترش به چشم ميامدم...و قيافه ام كه مثل دختر دبيرستاني ها بود، فقط از انهايشان كه بعد از كلي درس خواندن نمره قبولي را نياوردند...شايد هم معين بيشتر از زن به چشم يك بچه نگاهم ميكرد و حس پدرانه بهم داشت...خيلي هم دور نميامد برايم هركاري ميكرد مثل يك پدر به دخترش ميرسيد اما همسر نبود...

براي خودم روسري ميخرم و بيتا هم...چشمم به كارت معين ميافتد، حتي ديدن كارتش هم عصبيم ميكرد...معلوم نبود هرهفته چقدر پول ميريخت، حتما ميخواست دهانم بسته بماند...اه خدايا داشتم توهم ميزدم..داشتم داستان ميساختم براي خودم.

كارت خودم را برميدارم و پول روسري بيتا راهم حساب ميكنم.باهم در كافه پاساژ مينشينيم...

-معينه...

به صفحه گوشي اش نگاه ميكنم:

-ميشه خودت جوابشو بدي؟ امروز زياد رو فرم نيستم.

فقط سر تكان ميدهد و گوشي را ميگذارد بين گوش و شانه اش و منو را سمتم هل ميدهد و ميگويد انتخاب كنم..اما من همه حواسم پشت ان شي كوچك در دست بيتا بود و مثل احمقها دست گذاشتم روي بشقاب صبحانه سرد...

ميگفت گوشيش خاموش است راست ميگفت و سراغم را گرفت..نگران دخترش شده بود يا نگران همسرش؟

موبايل را مياندازد روي ميز و سفارش دو تا قهوه و كيك ميدهد:

-دعواتون شده؟

-نه..

romangram.com | @romangraam