#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_31


-نه خودم ميرم...خدانگهدار!

-ماهي...

و بي معطلي فرار ميكنم. نفس كشيدن يادم ميايد و من كه حس ميكردم معين چقدر غريبه شده بود در ان لحظات.حرفهايش نه، لهجه نگاهش!

حال عجيبي داشتم...حس ميكردم سرم مثل يك جزيره از اب زده بيرون..از بس كه بغض داشتم!

ازش بدم ميامد، حرصم





ميداد و از خودم هم متنفر بودم كه اميدداشتم به ترميم اين رابطه...

تا استارت زدم، او چرخم را پنچر كرد!

حق نداشت بامن اينكار را بكند و من هم احمق بودم كه نميتوانستم كاري بكنم!

از نداشته هامان ميگفتم حتما همه دنيا هم عقيده ميشدند كه رابطه جنسي همه چيز نيست! همه چيز نبود اما مهم بود..خيلي مهم!

حداقلش مارا از اينهمه غريبگي رها ميكرد.از اينهمه رودربايستي.

خستم از اين سكوت شش ماهه. حرف نميزديم اگرم ميزديم پشت يك عالمه احترام اتو خرده و كنترل شده.

رابطه اي مثل استاد و شاگرد. صميمانه اما پر از مرز!

من از مرز متنفر بودم، از ديوار، از سيم توري.

من عاشق پل بودم، عاشق پنجره..چيزهايي كه دليل ارتباطند..از اين اسباب دلسردي متنفرم!

romangram.com | @romangraam