#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_30


-ماهي اينجا چيكار ميكني؟

شايد بهتر بود ميگفت عزيزم خوش امدي...يا هرچيزي جز اين!

لبخند ميزنم و پاكت را ميگيرم بالا:

-گفتم امروز برات غذا بيارم...

دستش را روي كمرم ميگذارد و دختر جلوي پايم بلند ميشود...قدش خيلي بلند بود حتي بلندتر از معين و چشمهاي روشن و موهاي قهوه اي اش...

-مهسا دختر خالم..دو سه روزي هست برگشته!

نپرسيدم از كجا و باهاش دست دادم..امان از اين دخترخاله ها كه هميشه هم از جايي برگشته اند كه خيلي به ما دور است.و معين كه براي اولين بار مرا اينطور به كسي معرفي ميكرد.."خانومم"

خانومش بودم واقعا؟ لبخندمهسا تصنعي بود و معين كه معين هميشه نبود..

-متاسفانه نشد براي عروسيتون بيايم!

-بجاش حتما يه شب در خدمتتون هستيم...

خوب بودم نه؟ طبيعي هم...معين پاكت را از دستم ميگيرد:

-چرا زحمت كشيدي اخه؟ اووممم چه خبره اين تو!

-من يك ساعتي هست بيرون نشستم فكر ميكردم قضيه كاريه داخل نيومدم...حالا دير شده با بيتا قرار دارم.

-چرا نگفتي به منشيم..

سر تكان ميدهم و عقب عقب ميروم سمت در، حس ميكردم اضافيم و حس ميكردم باعث و باني بي محلي معين مهساست...حتي منشي اش..اصلا همه زنهاي دنيا مرا مشكوك كرده بودند، به معين نه به خودم، به كيفيتم نسب به ديگران!

-ماهدخت وايسا ميرسونمت!

romangram.com | @romangraam