#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_28
خيار را از سر كارد برميدارم:
-و يا شايد خرابتر شدنش.
-اين حرفا از تو بعيده ها..انرژي منفي نبودي ماهدخت!
لبخند ميزنم:
-هنوزم نيستم، يه كاري ميكنم بالاخره...من ادم شكست خوردن نيستم! حداقل الكي شكست خوردن نه..
-ميدونم...اينم ميدونم كه چقدر برش داري و ميتوني شرايطو دستت بگيري.
شقيقه ام را ميبوسد:
-همه چي درست ميشه...تو درستش ميكني.
قبل از اينكه برود دستش را ميگيرم و بعد به اغوشش ميروم:
-تورو نداشتم چيكار ميكردم دايي؟
-زهرمار و دايي!
ميخندم...از اين دايي گفتنها بدش ميامد!
من هم حسي فراتر از يك خواهرزاده كم سن و سال نسبت به او داشتم...
با تمام سليقه و توانم نهار درست ميكنم..دلمه هاي مامان را هم در ظرف در دار ميگذارم...اولين بار بود ميخواستم به محل كارش بروم...بوي مرغ و دلمه از در خانه تا اژانس تا لابي و تا همينجا روبه روي منشي خوشگلش بامن همراه بود، بوي زنانگي، بوي تلاش، بوي من دارم ميجنگم، من دارم فتح ميكنم! اين بوي خانم خانه با من بود...
لبخند نرمي ميزنم و با همان صداي هميشه ارامم ميگويم:
-اقاي متين هستن؟
romangram.com | @romangraam