#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_27
سعي ميكنم خودم را جمع و جور كنم، برايش پرتقال پوست ميگيرم و زمزمه ميكنم:
-كار و بار چطوره؟ دلم برا اون روزايي كه دانشگاهو خونه و همه عالم و ادمو ميپيچوندم ميومدم رستوران يه ذره شده..
لبخند ميزند و به دستانم خيره مانده:
-حالا معينو بپيچون بيا پيشم! دل بچه ها برات يه ذره شده.
-معين كه به اين كارا كاري نداره...
-پس حداقل خوش اخلاقه؟
بشقاب را ميدهم دستش:
-معلومه كه خوش اخلاقه و جدا مهربونه...
ميخندد:
-مهربونه؟ بهش نمياد..
-اره اصلا نمياد...فقط بگم در نقش يه دوست بهترينه...هركاري از دستش بربياد انجام ميده! فقط ...
-فقط نقششو داره اشتباه بازي ميكنه...
پاهايم را روي هم ميكشم و لب ميزنم:
-همه چي يه جوريه! ميترسم حرفي بزنم غرورم شكسته بشه، من از پس زده شدن ميترسم از غرورم بيشتر ميترسم! و نميخوام همين دو قرون رفاقتمون رو هم از دست بديم، اونجوري ديگه نميشه زندگي كرد...همين حضور كمم از دست ميديم.
حلقه خياري نگهميدارد جلوي دهانم و ميگويد:
-هي تو هيچي نميگي..هي اون هيچي نميگه، همينطوري ازهم دورتر ميشين! بعد فكر ميكني ريسك و يا شكستن غرورت نميارزه براي ساختن يه زندگي؟
romangram.com | @romangraam