#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_22
-چيكار ميكني!
-يه راهكار سنتي دارم تا راحتتر بخوابي.
لبخند بيجاني ميزنم و او كه با سر انگشتانش شروع كرد به خط كشيدن روي كمرم...نميدانم چقدر گذشت و نميدانم اثر دلجويي اش بود يا دستانش اما خيلي زود خوابم گرفت...
ببين چه كم توقعست دلم!
به نوازش راضيست حتي از راه دور...
حالا تو هي دنبال بهانه هاي بزرگ باش براي دلخوشي هاي كوچك من.
زندگي عجيب ما در استانه شش ماهگي بود! نسبت زن و شوهري را كه كاملا از دست داده بوديم اما من داشتم با چنگ و دندان دوستي نم كشيده مان را حفظ ميكردم...اين يكي نميخواستم از دستمان برود.
براي ثانيه اي هم به ذهنم خطور نميكرد كه روزي بخواهم براي داشتن چيزي كه دارم اينطور تلاش كنم.
روز عروسيمان در اينه نگاه ميكردم..زيبا شده بودم و همه متعجب از اينهمه تغيير...
خودم را تصور ميكردم وقتي او از پشت در اغوشم ميكشد و چراغها جايشان را به شمع ميدهند، بوي گل در هوا ميپيچد و ما جوري در هم مياميزيم كه انگار اخرين لحظات ماست...
حالا روبه روي اينه ايستاده ام تصور لازم نيست، گول رمانها و فيلمهاي عاشقانه را نخوريد...تنهايي از انچه در اينه ميبينيد به شما نزديكتر است!
سهيل هم شده بود پيك مامان! قابلمه دلمه ها را ميگذارد روي كانتر و گونه ام را ميبوسد:
-ماشالا ازدواج بهت ساخته..چاق شديا!
با تمسخر نگاهش ميكنم:
romangram.com | @romangraam