#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_21


نميدانم از زنهاي لاغر خوشش نميايد؟ يا فكر ميكرد به اندازه كافي زيبا نيستم؟

خدايا اين سوال تمام شبهاي مرا در گير خودش كرده ..من چه ندارم؟ بهم دست نميزد تا راحتتر طلاقم بدهد؟

تكاني ميخورد و بالشت را ميان بازوهايش ميگيرد..ادمها به لباس تن هم حسودي ميكنند، به خانه، ماشين به خوشبختي هاي همديگر حتي...

حسادت ادمها درست به اندازه نداشته هايشان است، مثل من كه گوشه اين تخت عين يك تكه گوشت بي مصرف افتاده ام و از بالشتي كه ميان بازوهاي توست كينه به دل ميگيرم و فكر ميكنم اين زن از خيلي چيزها كمتر است...كمترينش يك بالشت سفيد و نرم.

-ماهي!

قلبم ميريزد...

-خوابت نميبره؟

تنش را ميكشد سمتم...انگار كه از كشوري به كشور ديگر رفته باشي، حضورش در اين نزديكي همينقدر غريب ميامد.

موهايم را از روي گوشم كنار ميزند:

-من واقعا منظورم به زندگي خودمون نبود..

-مطمين نيستم اسمش زندگي باشه!

صدايش ارام بود اما مطمين:

-عادت ميكنيم.

دلم ميخواست فرياد بكشم كه چرا بايد عادت كنيم..به چه حقي مرا به ارامشي دعوت ميكني كه تمام مرا طوفان كرده؟ اما زمزمه كردم:

-همه ادمها عادت ميكنن اما سوال من اينه، به چه قيمتي؟

چند لحظه واكنشي نشان نميدهد..بعد مينشيند كنارم و اهسته پيراهنم را از روي كمرم ميزند بالا...

romangram.com | @romangraam