#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_20


پشت چراغ قرمز به ماشين بغلي نگاه ميكنم و صداي او كه بي نهايت دلخور و ارام بود:

-لاف ماهدخت؟

لبم را روي هم ميفشارم..اه خدايا كاش به رويم نمياورد، اما ميدانم چقدر ناراحتش كردم كه به زبان اورده..

-معذرت ميخوام

نفسش را فوت ميكند و چراغ سبز ميشود:

-هيچ وقت براي اينكه صداقت به خرج ميدي معذرت خواهي نكن.

-قصد داري با اين حرفات خجالت زدم كني؟موفق شدي!

-فكر ميكردم منو بهتر شناختي تو اين چهار پنج ماه..

-فقط ميدونم هرروز صبح اب كرفس ميخوري، سمت چپ تخت ميخوابي و از قيمه بدت مياد! اين تمام چيزيه كه تو اين چندماه ازت فهميدم معين...

پوزخند ميزند و چيزي زمزمه ميكند مثل:

-يه كم بيشتر دقت كن پس.

چراغهاي خانه را يكي يكي روشن ميكند و من پشت سرش يكي يكي خاموش ميكنم..

مثل قرار هرشب، لباسمان را عوض ميكنيم،مسواك ميزنيم و او در دورترين سياره ميخوابد و من به ان سر تخت تبعيد ميشوم.

ساعت از سه بامداد هم گذشته و من تمام مغزم درگيره و خوابم نميبرد...

غلت ميخورم و پتو را از رويش ميكشم...

كجاي راه را اشتباه رفته بودم؟ ما ازدواج كرديم و بعد او هيچ وقت مرا در اغوش نگرفت و قسمت احمقانه اش اين بود كه من اعتراضي نكردم...

romangram.com | @romangraam