#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_19


نگاهش ميكنم:

-تو پشيموني؟

نميدانم..فقط از اينجور رفاقت هاي بي معني خسته بودم...من چيزهاي بيشتري از زندگي ميخواستم!

-پس پشيموني!

دهان بي صاحبم باز نميشد...دستي دور دهانت ميكشي و زمزمه ميكني:

-معلومه كه پشيموني...

-فقط خسته شدم از اين وضعيت!

-تو اين وضعيتو ساختي..

با تعجب برميگردم سمتش:

-من؟

دستي پشت گردنش ميكشد و شيشه را پايين ميدهد:

-نميخوام دعوا كنيم!

-اينكاريه كه دقيقا الان داريم انجام ميديم.

-پس بهتره تمومش كنيم...

مشكل معين همين بود، از حل كردن مسائل ميترسيد به همين خاطر تمام بحث را پاك ميكرد و من هم..منهم ميترسيدم!

خاك برسر جفتمان كه انقدر ترسو بوديم!

romangram.com | @romangraam