#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_18


سهيل ميخندد و من ديگر الباقي حرفهايشان را نميشنوم.

پشيمان بود كه پدربزرگش مرا انتخاب كرده؟ خودش بايد انتخاب ميكرد...قطعا پشيمان بود وگرنه ماهم مثل همه زن و شوهر ها زندگي ميكرديم.

بدون اينكه ازم بپرسد فرمان برگشت صادر ميكند...بوي سركه همه ماشين را گرفته بود و من كه داشتم پشت حجم دردناك اين جمله خفه

ميشدم:

-لازم نيست به زبون بياري! دارم هرروز ميبينمش تو خونمون...

-چيو؟

ترشي را بين پاهايم ميگذارم:

-پشيمونيتو.

برميگردد سمتم:

-ماهدخت!

-عيبي نداره ما به غم نياز داريم...به دردم نياز داريم تا اونو تبديل كنيم به هدف به اينده...اما اين درد منو قويتر نميكنه اسيب پذير تر ميكنه.

-اين حرفا چيه ميزني؟!

-درست ميگي سهيلم بايد خودش دنبال زن زندگيش بگرده!

-بد برداشت كردي..

-مهم نيست..

-خيلي مهمه..ببين منو

romangram.com | @romangraam