#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_2
معين از كودكي پيش پدر بزرگش زندگي ميكرد...در هشت سالگي پدرش فوت شد و مادر و برادرش مهاجرت كردند...اما محمود خان معين را ميخواست و بزرگ كردنش راهم! تقريبا تمام ثروتش زير دست معين رشد ميكرد..
اين تمام چيزي بود كه من از همسرم ميدانستم، انهم به واسطه ادمهاي ديگر.
مبادي اداب، ديسيپليني، قانونمند و البته جذاب..خيلي جذابتر از من ! اينها هم چيزي بود كه از همسرم ميدانستم اما اينبار به واسطه زندگي كنارش!
ما بين زمين و اسمان بوديم و معين خوده اسمان...خانواده كاملا متوسط و فرهنگي من و...
از معين چيزي نميگويم.
پدرم يار غار محمود خان بود...بعد از بازنشستگي از اموزش پرورش مديريت يكي از سوله هاي نجاري اش را به بابا سپرد..
و اين خيلي بد بود كه پدرم زير نظر همسرم كار ميكرد! اين براي مني كه همه سوراخ سمبه هاي زندگيم از شعار عزت نفس پر بود، ناراحت كننده ميامد.
من از ان دخترهاي بي نهايت ارام، به قول بابا مظلوم و به قول مامان شكننده بودم!
هم فيزيكي و هم روحي..مامان پسته و اجيل و انواع تنقلات مقوي روي ميزم ميچيد و به خوردم ميداد اما كاش چيزي به روحم تزريق ميكردند...و وقتي ميديد نميخورم داد ميكشيد "دختره زبون نفهم اخر يه روز از لاغري ميشكني"
بابا هم ميخنديد و ميگفت "فوقش ميشكنه نصفشو من ميگيرم نصفشو تو"
لابد نصفم را ميگذاشت در كيف پولش...ميداني بابا عاشق يادگاريست، يادگاري از ادمها..و همه چيز را در كيف پول چرم قهوه ايش نگهميدارد...مادربزرگم فوت كرد و همكاران پدرم برايش در روزنامه اگهي تسليت چاپ كردند...با دست ان قسمت را جدا كرد و از همان هجده سال پيش تا الان تكه كاغذ پر افتخار در كيف پول باباست...كارنامه اول دبستان مرا هم دارد...عكسها و همه چيز..بابا ميگويد "هيچ چيز نميمونه جز خاطره"
اما من فكر ميكنم بابا بيشتر سعي ميكند با يادگاري، انها را زنده نگهدارد وگرنه من معتقدم خاطرات هم مثل ما عمر ميكنند و مثل مواد غذايي منقضي ميشوند! حيف كه نميتوانستم به بابا بگويم، چون من عادت ندارم دلخوشي ادمها را زير سوال ببرم. كيف پول قهوه اي هم دلخوشي بابا بود.
مادر هم قطعا نصف ديگرم را ميگذاشت در بوفه اشياء شيشه ايش..مادرم يك كلكسيونر بود، مجسمه هاي كوچك شيشه اي جمع ميكرد! همه چيز را در حد زيادش جمع ميكرد...من هم ميگذاشت كنار مجسمه ها قطعا.
-ماهدخت!
ارام برميگردم سمتش:
-نخوابيدي؟
romangram.com | @romangraam