#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_16


بادم خالي ميشود،چه انتظار احمقانه اي!

پس فهميده بود..پلكم را روي هم ميفشارم و با انگشتم بازي ميكنم:

-فكر ميكردم زير جليقت مشخص نميشه!

موهايم را ميزند پشت گوشم و لبخند كجي كه كنج لبش بود:

-دقيقا همين امروز جليقه نپوشيدم!

دستش كه به لاله گوشم خورد، و چقدر داغ بود و چقدر من زمستانيم در مقابلش.

-فكر ميكنم بهتره لباساتو بدي خشكشويي..

ازش ممنون بودم كه مجبورم نكرد معذرت خواهي كنم.

لبخند ميزند و قبل از اينكه بروم بيرون دستم را ميكشد و ميگويد بايستم.

از كيف قهوه ايش بسته روزنامه پيچ شده اي را درمياورد و ميدهد دستم...من عاشق هديه و بيشتر از ان سورپرايز شدن بودم..همانطور كه با ذوق روزنامه را پاره ميكنم ميگويم:

-جايزه اينكه لباستو سوزوندمه؟

-يا شايدم تنبيه...

دفتر بلند حسابرسي بود با ديدن جلد سرمه ايش چشم بستم و زدم زير خنده:

-ريلي؟

دستش را ميگذارد پشت شانه ام و هلم ميدهد سمت در و خم ميشود روي موهايم و زمزمه ميكند:

-اوهوم..امشب تا صبح در خدمتتم...

romangram.com | @romangraam