#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_15
-چه خبر؟
روميگيرم به بهانه مرتب كردن ميز تحريرم تا پيراهنش را عوض كند:
-خبر خير..
-از صبح اينجا تنهايي؟
-اوهوم..البته يه سر نسيم و شوهرش اومدن اينجا...راسي نسيم بارداره!
ميايد روبه رويم ميايستد و همانطور كه مارك تيشرت را ميكند در چشمانم نگاه ميكند:
-چقدر زود!
سعي ميكنم به چشمانش نگاه كنم:
-سنشون بالاست خوب!
-از تو كوچيكتره...
اب دهانم را قورت ميدهم و موهايم را ميزنم پشت گوشم و باز ميافتد:
-چرا نميپوشي تيشرتتو؟
-ماهدخت!
لبم را تر ميكنم و به پاهايمان خيره ميشوم هر وقت اينطور صدايم ميزد توقع داشتم بعدش بگويد بيا همه چيزو درست كنيم و يا حتي منتظر يك دوستت دارم بودم،چنان زيبا اسمم را صدا ميزد:
-هوم؟
-ميدونستي پيراهنمو امروز صبح سوزوندي؟
romangram.com | @romangraam