#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_14
و سراغ ادمهاي پر از يادگاري؟
باور كنيد بي خاطرگي هم ميايد سراغ ما..
سراغ ما كه كسي را نداريم لااقل يك شب دوستمان داشته باشد..
و اين مخصوص شبها نيست...ما كه هر لحظه تنهاييم!
مامان استاد حرفهاي الكيست.
روي هوا يك چيزهايي ميگفت كه يك درصد از صدش به درد ميخورد. تقصير خودش نيست اقا جان..پدر بزرگم تا زنده بود دهانش را كوك زده بود..از بس كه نميتوانست چيزي بگويد، بعد مرگ اقاجان يك بشكاف برداشت و حرفهاي ناگفته اش را بالا اورد.. اقا جان سخنران خوبي بود اما براي در و همسايه و اهل بازار..دعواهاي خانوادگي را فيصله ميداد اما هميشه موقع احتلافهاي فاميلي دير ميرسيد..بنگاه شادماني راه ميانداخت اما دايي بيچاره ام تا سي و سه سالگي همچنان عذب مانده...فكر ميكنم ادمها هيچ وقت انجايي كه بايد باشند نيستند.
حالا مامان از همان روزهاي اول دهان باز كرد و چيزي پراند كه ما را مجبور كرد اخر هر هفته اينجا باشيم.
پنجشنبه ها هميشه تايم خانه ما بود و جمعه ها خانه محمودخان...
معين هنوز نيامده و دايي سهيل نشسته روي مبل و راه به راه از معين ميپرسد و مني كه خيلي اطلاعات چنداني از كار و بارش ندارم...
با مامان سفره شام را ميچينيم!
صداي خنده سهيل ميامد و اين يعني معين امده..سهيل ادم تلخ و رك و ديرجوشي بود اما از معين خوشش ميامد غير از ان چون هم سن و سال بودند اين صميميت را دو چندان ميكرد.
باهم دست ميدهيم و به اتاق من ميرويم تا بهش لباس راحت بدهم..
-خوبي؟
تيشرت طوسي اش را از ساك كاغذي بيرون ميكشم:
-اوهوم..
و تيشرت را به دستش ميدهم! ميخواهم بروم بيرون كه با سوالش نگهم ميدارد:
romangram.com | @romangraam