#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_13
همانطور كه رو تختي را كنار ميزنم زمزمه ميكنم:
-مرسي!
چراغ را خاموش ميكني..دستت را زير سرت ميگذاري و به لوستر زيباي اتاقمان خيره ميشوي و من كه برميگردم رو به شب خواب بازي شبانه ام را پيش ميگيرم ضربه هاي اهسته به كريستالش ميزنم:
-ماهي!
يكجوري صدا زد و من هم يكجوري جوابش را دادم:
-بله...
حرفي نميزند برميگردم سمتش و منتظر نگاهش ميكنم...زمزمه ميكند:
-ما خوشبختيم!
دلم ميريزد و قلبم..ما خوشبخت بوديم، به عنوان دو رفيق و همخانه خيلي خوشبخت بوديم اما ...اصلا مشخص نبود چه هستيم براي يكديگر.
-مهم نيست چيو ميخواستيم و الان بجاش چيو داريم...ما الان خوبيم!
به جاي جواب بهش لبخند ميزنم. من چيزي نميخواستم، كسي را خاصتر از تو نميخواستم من فقط عشق ميخواستم كه انگار قسمت ما نيست.
چند لحظه نگاهم ميكني و قبل از اينكه پشتت را به من بكني لب ميزني:
-اين از هلوييه خوشبوتره.
لبخند بي جاني ميزنم و به گردنش خيره ميشوم و خط صاف موهاي پس سرش!
من چه كم داشتم كه مرا نميخواست؟ ميخواست زندگيمان همينطور پيش برود؟ اين بد نبود اما..پس نيازهايمان چه ميشد؟ و عشق و اميزش لبخند و بوسه؟ همه اش مال فيلمها بود؟
چرا ميگويند شبها درد به سراغ ادمهاي عاشق ميرود؟
romangram.com | @romangraam