#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_11


دو دقيقه بعد پنج نفره پشت ميز هشت نفره نشسته ايم!

مهران و بيتا دختر عمو پسر عمو بودند و هشت سال پيش به اجبار دوتا خانواده با هم ازدواج كردند...بيتا عاشق و شيفته يكي از استادان دانشگاهش بود، كلي بدبختي كشيد و اخرش هم كه مال هم نشدند.

حالا هر لحظه در حال دعوا و گله و كنايه بودند!

پارسا روي دستان بيتا به خواب رفته..

مهران زودتر خداحافظي ميكند كه بيتا ميزند به شانه اش:

-كجا؟ حتما من پارسارو بايد بيارم نه؟

مهران همانطور كه پارسا را ازش ميگيرد رو به من زمزمه ميكند:

-پدر منو دراورد اين يه نفر!

در ورودي را ميبندم و شالم را درمياورم و به سمت اتاق ميروم...

معين تيشرتش را درمياورد و من كه جلو اينه خم ميشوم و با مژه اي كه در چشمم رفته درگيرم، همانطور ميگويم:

-مهران چي ميگفت؟

-هيچي همون گله هاي هميشگي..اين دوتا فكر ميكنن ما پدر مادرشونيم؟ يا ما مجبورشون كرديم ازدواج كنن؟

لبخند ميزنم و او ميايد پشت سرم:

-چيكار ميكني؟

كاش زودتر ميرفت لباسش را ميپوشيد...

-مژه رفته تو چشمم!

romangram.com | @romangraam