#مرگ_ماهی
#مرگ_ماهی_پارت_10
اره خوب، پدر مادرش مجبورش كردند تا با مهران ازدواج كند، پدر مادرم نه! من خودم خودم را مجبور كردم...
-من كه ميدونم الان دوسش داري.
چيزي نميگويد و معين با ان تيشرت سفيد و موهاي براق ژل زده اش به اشپزخانه سرك ميكشد:
-ماهي شام اماده نيست؟
بشقاب ها را ميدهم دستش:
-چرا اين بشقابارم بذار رو ميز!
و مهران كه داد ميزند:
-ماهدخت از اين كارا يه كم به بيتا ياد بده، كه ما تو خونه از گرسنگي نميريم!
با معين ميز را ميچينيم:
-محض اطلاعت كرپارو بيتا بهم ياد داده!
-قطعا اينارو خودش بلد بود تو سمينار راز و رمز جذابيت هاي بانوان بهش ياد ندادن.
بيتا يك تاي ابرويش را ميدهد بالا:
-چقدرم اين راز و رمزا رو تو اثر كرده! متاسفانه تغيير ناپذيري..در ضمن توام از معين ياد بگير... تو خونه رو تخت سلطنتت ميشيني و دستور ميدي فقط.
معين ميخندد:
- بيخيال بيتا..بياين شام!
و پارسا كه ايكس باكس را رها نميكرد...بيتا داشت دعوايش ميكرد و من كه دل ديدن قيافه تحقير شده بچه را نداشتم و خودم با همان زبان نرمه كودك پسندم راضيش ميكنم.
romangram.com | @romangraam