#مردی_که_میشناسم_پارت_99

واقعیت این بود نمی دانست چطور می تواند پدر دختر جوانی باشد که حتی بخواهد مادر باشد. واقعیت این بود پدر بودن را بلد نبود چه برسد به مادر بودن.

سعی میکرد... اما می دانست برای پدر بودن هایش هم کم گذاشته است.

نفس عمیقی کشید که در اتاق باز شد. به عقب برگشت و به طاهر که خود را از لای در داخل کشید خیره شد. طاهر به سمت مستانه ی غرق در خواب قدم برداشت و با اطمینان از خواب بودنش گفت: چرا خبر ندادی؟

شانه هایش را بالا کشید و سکوت کرد. آستین های پیراهنش تا آرنج تا خورده بود. کلافه و آشفته به نظر می رسید.

قدمی به سمتش برداشت: چرا اینطوری شده؟!

-:فشار عصبی... گشنگی...

چشمانش گرد شد: فشار عصبی؟

قلبش در سینه شروع کرد به تپیدن. مستانه؟ دیروز خوب بود. دیروز که او را کنار وَلی تنها می گذاشت و با لیدا همراه می شد خوب بود. اما امروز...

-:چرا اینطوری شده؟

وَلی دستش را میان موهایش فرو برد: نمیدونم. نمیدونم طاهر... هیچی نمیدونم.

با اخم پشت به او کرد و ادامه داد: اگه می دونستم یه غلطی میکردم.

دست طاهر روی شانه اش نشست: مطمئنا تقصیر تو نیست. نباید با این چیزا خودت و عذاب بدی.

وَلی با خشم به سمتش برگشت: پس تقصیر کیه؟!

لبهایش تکان خورد اما صدایی بلند نشد تا بگوید تقصیر من!

باید به زبان می آورد. باید می گفت که دخترکش گویا دل به او بسته است. اما... چطور می توانست چنین چیزی را بر زبان بیاورد.

وَلی سر به زیر انداخت: من نه میتونم براش جای خالی مادر و پر کنم نه میتونم پدر درست حسابی باشم.

-:تو بهترین پدر دنیایی!

سر بلند کرد. خیره در چشمانش گفت: دروغ خوبی بود.

انگشتانش را به هم مالید و با تردید روی بازوی وَلی فرود آورد: خودتم میدونی این واقعیته. مستانه رو ببین... یه دختر جوونه... توی درسش موفقه... شاده.

وَلی تلخ گفت: اونقدر شاده که دچار فشار عصبی شده.

-:این میتونه برای هر بچه ای تو سن و سال مستانه اتفاق بیفته. ربطی به اینکه اون مادر نداره یا تو کم گذاشتی نداره.

romangram.com | @romangram_com