#مردی_که_میشناسم_پارت_100
وَلی با تردید نگاهش کرد.
ادامه داد: باید با این مسئله عاقلانه برخورد کنی. قرار نیست خودت و ببازی و اینطوری داغون بشی. باید به مستانه کمک کنی. باید وقت بیشتری و باهاش بگذرونی... بزاری از کنار تو بودن لذت ببره... باید بفهمی این فشار عصبی از کجا میاد و بتونی رفعش کنی. حالا هم بهتره بری یه آبی به دست و صورتت بزنی. یه چیزی بخوری... من اینجا هستم.
وَلی پر از شک و تردید را راهی کرد و روی صندلی کنار تخت نشست. به صورت دخترک خیره شد... دخترکی که می ترساندش...
در تمام سالهای عمرش این چنین نترسیده بود.
حتی وقتی دست ساجده را در دست مردی دیده بود. حتی وقتی شاهد عقد ساجده بود... روزی که ویدا را ترک کرده بود. روزی که بر سر جنازه ی پدر و مادرش حضور داشت هم این چنین نترسیده بود. با تمام کودکی اش، با تمام کم سنی اش می دانست تلاشش برای برگرداندن پدر و مادرش بیهوده است.
می دانست باید بلند شود. ادامه دهد و زندگی ادامه دارد...
برای اولین بار...
ترس را با درماندگی همزمان حس میکرد.
درمانده بود...
درماندگی که سالها تجربه کرده بود این چنین برایش معنا نداشت که حال آن را درک میکرد. مستانه برایش دخترک دوست داشتنی بود که احساسات پدرانه اش را به غلیان در می آورد ولی این دخترک پیش رویش...
نمیخواست نگاه عاشقانه اش را باور کند. نمیخواست فریاد عاشق بودن هایش را باور کند. میخواست با تمام قوا فرار کند از این احساس عاشقانه ی دخترک...
میخواست فراموش کند دیروز دخترک با جان و دل فریاد عاشق بودن می زد. مستانه وار صدایش را جان می داد...
میخواست فراموش کند دیروز دخترک دست دور بازویش انداخته بود تا قدرت خود را به ذهن همراهش نشان دهد.
اما واقعیت این بود...!
به خوبی می توانست نگاه دخترک را درک کند. تمام روز سلانه سلانه در خیابان های شهر قدم زده بود... آرزو کرده بود پسرک بی تجربه ای بود تا احساسات دخترک را درک نکند. آرزو کرده بود کاش هرگز دوباره قدم در این خاک نمی گذاشت تا احساسات مستانه به سوی خود بکشد.
به سرمی که قطره قطره پایین می آمد خیره شد.
گرسنه بود؟! غذاهایش را دوست داشت. با جان و دل میخورد. بارها اعتراف کرده بود اگر همینطور پیش برود به زودی خیلی چاق خواهد شد. حال گرسنه بود.
بغض کرد.
با تردید دست جلو برد... دستش در چند میلی متری دست مستانه متوقف شد.
مستانه... مستانه بود. مستانه باعث می شد شاید روزی جایی در بهشت خدا داشته باشد. اولین بار که در آغوشش گرفته بود نتوانسته بود لبخندش را پنهان کند. اولین باری که روی پاهایش ایستاده بود را هرگز از خاطر نمی برد. صدای مستانه وقتی برای اولین بار کلمه ای را به زبان آورده بود هنوز در گوشش نجوا می زد...
romangram.com | @romangram_com