#مردی_که_میشناسم_پارت_101

دست روی دست مستانه گذاشت. دستش همانند دیروز گرم بود. لبخندی زد. سرش را نزدیک برد و کنار گوش دخترک نجوا زد: تو فقط میتونی دختر من باشی. تو دختر منی مستانه ی من! تو دختر دوست داشتنی منی!

چشم بست و آرامتر لب زد: نمیخوام هیچوقت اینطوری ببینمت... نمیخوام هیچوقت مریض باشی. دلم میخواد همیشه سالم و سلامت زندگی کنی. دلم نمیخواد هیچوقت عاشق من بشی...! تو باید با شادی عاشق بشی... من همیشه آرزوی این و داشتم تو رو کنار همسرت ببینم. تو باید کنار بهترین مرد روی زمین زندگی کنی.

مستانه تکانی خورد. خود را عقب کشید و به پشتی صندلی تکیه زد اما نتوانست دستش را از دست مستانه جدا کند.

لبخند تلخی بر لب آورد: چرا من مستانه؟ چرا منی که تمام زندگیم آرزو داشتم تو را کنار یه مرد ببینم و لبخند بزنم؟ همیشه آرزو داشتم یه روز یه گوشه وایسم و تو رو ببینم که کنار یه مرد قدم برمیداری... تو آغوشش می رقصی...! چرا داری تموم آرزوهام و به باد میدی؟

لبهایش را بهم فشرد. سرش را به راست خم کرد و به صورت مستانه خیره شد... کاش می توانست تمام آنچه در ذهن مستانه بود را بیرون بکشد و به نابودی بسپارد. کاش می شد زمان را به عقب برگرداند و هرگز دوباره پا به زندگی مستانه نگذارد. کاش دخترک هنوز هم از او بیزار بود.

نفس عمیقی کشید و چشم بست. به امید اینکه وقتی چشم باز میکند از نگاه عاشقانه ی مستانه خبری نباشد.

آنچنان غرق در دنیای آرزوها و درماندگی اش بود که متوجه نشد دخترک با شادی از حضورش جان میگیرد. دخترک چنان دل باخته است که بدون او نفس کشیدن برایش سخت می شود. نمی دانست مستانه ذره ذره ی بودن های او را در وجودش حل کرده است.

فراموش کرده بود او یک دختر بیست و اندی ساله نیست که با از دست دادن عشقش به سادگی کنار بیاید... او تنها هفده سال داشت...

کافی بود کسی به رویش لبخند بزند تا ساعت ها با این لبخند عشق بازی کند. کافی بود کسی دست روی دستش بگذارد تا بچه دار شدن با او هم پیش رود.

او دخترک دوست داشتنی بود که ساده دل می باخت اما به سادگی فراموش نمیکرد... شاید سالهای سال... شاید حتی در اوج چهل سالگی اش هم نمی توانست این عشق را فراموش کند.

شاید روزی از این عشق برای نوه هایش می گفت و با لبخند سادگی اش را به زبان می آورد. اما در این لحظه... در این ساعت او هفده ساله بود... هفده ساله بود و در اوج هفده سالگی عاشق شده بود.

عشق برایش تنها معنای وصال داشت. برای او تفاوت ها به چشم نمی آمد. برای او فاصله ی بیست و چهار ساله معنا نداشت. تفاوت های عقلانی و ظاهری شان معنا نداشت... او فقط به عشق فکر میکرد.

رویای او سر گذاشتن به سینه ی مردی که دوست داشت، بود.

***

دست مشت شده اش را زیر چانه زد و تکیه به میز به مستانه که حاضر و آماده از این سمت خانه به آن سمت میدوید و از آن سمت به این سمت می آمد خیره شد. دوباره تا نزدیکی آشپزخانه آمد. نگاهی به کیفش انداخت و با لبهای بهم فشرده متفکر درنگی کرده و بعد دوباره به سمت اتاقش دوید.

لبخندش را با گاز گرفتن لپش پنهان کرد. سعی میکرد نخندد... دو روز گذشته از حرف زدن های زیاد با مستانه دوری کرده بود. دو روز گذشته سعی کرده بود به رویش نخندد... سعی کرده بود با خشم با او برخورد کند شاید مستانه را از این عشق نوپا فراری دهد.

نمی توانست دخترک را این چنین رها کند و برود. نمی توانست به وَلی در مورد عشق دخترش بگوید... تنها راه حلی که به ذهنش می رسید فراری دادن مستانه از این عشق بود.

مستانه دوباره از اتاق بیرون آمد. نگاهی به او انداخت و لبخند زد.

در پاسخ مستانه لبخند نزد. سخت بود اما چشم از دخترک دوست داشتنی مقابلش گرفت و سر به زیر انداخت. مستانه به سمتش قدم برداشت. با عجله گوشی اش را بیرون کشید... و سرش را در آن فرو برد.

مستانه به میز تکیه زد و آرام گفت: دارم میرم بیرون.

بدون اینکه نگاهش کند لب زد: باشه.

romangram.com | @romangram_com